سارینا هدیه آسمانی

خاطرات سارینا کوچولو

  سارینا جونم دیگه داری خودت برای ما کتاب می خونی خودت می ری از کتابخونه ات یک کتاب می آری و شروع می کنی به خوندن البته به زبان خودت بعد هم که خسته شدی شروع می کنی به نقاشی کشیدن و کافیه که من حواسم پرت بشه اون وقته که در و دیوار دفتر نقاشی تو می شوند . ...
19 اسفند 1389

شیرین زبونی سارینا

  سارینای نازنینم هر روز که بزرگتر میشی شیرین زبونی هات بیشتر و بیشتر میشه و همه رو شیفته خودت می کنی . می دونی مامانی من و همه ی دوستامون عاشق این جمله ی تو هستیم (( آب بیدیه )) یعنی سارینا جونم با گفتن آن همه رو دیونه کردی اگه بهت بگم که همه دوستامون ازت فیلم گرفتند آنقدر تو بامزه حرف می زنی که نگو؛ یکی دیگه از حرفهای بامزه تو وقتی هست که گوشی تلفن رو جواب میدی و می گی ((انو انو)) و بعد با کسی که پشت خط هست شروع می کنی به حرف زدن البته به زبون خودت و در حین حرف زدن هم کلی دستهاتو تکون تکون می دی و هیچوقت هم جلوی من با کسی حرف نمی زنی معمولا میری پشت پرده و بعد شروع به صحبت می کنی .  تو چقدر جیگری عشقم . ا...
18 اسفند 1389

خاطرات دختر نازم

  سارینا جونم دیشب رفته بودیم مهمونی ؛ اولش که وارد شدیم به من و بابایی چسبیده بودی و از جات تکون نمی خوردی مثلا خجالت می کشیدی ولی بعد از نیم ساعت دیگه یخت آب شده بود و مجلس رو دست گرفته بودی . به همه چی دست می زدی از خودت حسابی پذیرایی می کردی می رقصیدی و خلاصه اینکه دل همه رو آب کردی یعنی تو دلبری استادی دخترم. صبح هم که با هم رفته بودیم آرایشگاه همش بغل آرایشگرها می رفتی و اونها هم خیلی تعجب می کردند که تو زبونشون رو خوب می فهمی منم می گفتم خوب دخترم باهوشه دیگه .... توی خیابون هم دوست داری که خودت راه بری بدون اینکه دست منو بگیری الهی که من فدای دختر مستقل خودم بشم. ...
14 اسفند 1389

گل گلدون مامان و بابا

 بهترین آرزوها را برایت به فرشته ها سپردم , نگاهت به آسمان باشد. سارینای ناز و خوشگل مامان و بابا  قسم به فصل هستی به بلندی و پستی  به خدایی که می پرستی  به زمینی که نشستی عزیز مامان و بابا تو هستی دختر گلم هر روز که می گذره نسبت به روز قبل شیرین زبون تر می شی و کلمات بیشتری رو میگی و منظور خودت رو به خوبی می رسونی. نمیدونی که چقدر عاشق حمام رفتن با حمید بابایی هستی دیشب وقتی که حمید از سر کار برگشت و خواست بره دوش بکیره تو هم خواستی باهاش بری وقتی که بهت گفت: نه  چه گریه و زاری راه انداختی اونم که از دلش نیومد اشکهای تو رو ببینه تو...
12 اسفند 1389